جدول جو
جدول جو

معنی چرب زبان - جستجوی لغت در جدول جو

چرب زبان
کسی که با سخنان خوش و شیرین مردم را به خود راغب و مهربان سازد، شیرین زبان، خوش سخن، چاپلوس، متملق
تصویری از چرب زبان
تصویر چرب زبان
فرهنگ فارسی عمید
چرب زبان(چَ زَ)
کسی را گویند که به سخنان خوش دل مردم را بجانب خود راغب گرداند و مردم را از خود کند. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از کسی باشد که بسخنان خوش دل مردم را بجانب خود راغب سازد. (انجمن آرا) (آنندراج). شیرین گفتار. (فرهنگ نظام). چرب سخن. چرب گو. خوش سخن. خوش زبان. چرب گوی. بزاع. حداد. حدید. خلیف. عذق. لوذع. مدره. (منتهی الارب) : خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه).
ای ترسخن چرب زبان ز آتش عشقت
من آب شدم، آب ز روغن چه نویسد.
خاقانی.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی.
نظامی.
، کنایه از چاپلوس. (برهان) متملق. پشت هم انداز، فریب دهنده هم هست. (برهان). فریبنده بود. (انجمن آرا) (آنندراج). فریب دهنده. (ناظم الاطباء). کسی که با زبان نرم و شیرین مردم را فریب دهد. (فرهنگ نظام) ، بلیغ و فصیح و زبان آور. (ناظم الاطباء). رجوع به چرب سخن و چرب گفتار و چرب گو شود
لغت نامه دهخدا
چرب زبان
شیرین زبان، خوش سخن
تصویری از چرب زبان
تصویر چرب زبان
فرهنگ لغت هوشیار
چرب زبان((~. زَ))
شیرین زبان، چاپلوس
تصویری از چرب زبان
تصویر چرب زبان
فرهنگ فارسی معین
چرب زبان
خوش سخن، چرب گفتار، شیرین زبان، چاپلوس، زبان به مزد، متملق، مداهنه گر
متضاد: بدزبان، چاچول، چاچول باز، حراف، زبان باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چربزبانی
تصویر چربزبانی
شیرین زبانی، خوشامدگویی، چاپلوسی، برای مثال دشمن، چو نکوحال شدی گرد تو گردد / زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش (ناصرخسرو - ۲۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
(چَ زَ)
گردگردان. در حال چرخیدن. دورزنان. گردان و چرخان:
کف چرخ زنان بر می می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک.
خاقانی.
کمتر از ذره نئی پست مشو مهربورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
خوش سخنی کردن. سخنان شیرین و دلسپند گفتن. شیرین سخنی کردن:
خون درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی.
سعدی.
، تملق گفتن. چاپلوسی کردن. سخنان فریبنده گفتن: ششم بر درگاه پادشاه چاپلوسی و چرب زبانی کردن. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
زیاده ربا. افزون ربا. بسیارربا، ربایندۀغذا و طعام چرب. ربایندۀ خوراک روغندار و چربی دار، لطیف ربا. نرم ربا. ربایندۀ چیزی مطبوع و ملایم طبع، ظاهراً کنایه از شخص غارتگر. (مخزن الاسرار چ وحید حاشیۀ ص 153) :
بخشش تو چرب ربائی که هست
نیست خدائی بخدائی که هست.
نظامی (مخزن الاسرار)
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
نرم گوی. آدمی آهسته گوی و ملایم. (آنندراج). که زبانی خوش و ملایم دارد. که به ملایمت و ملاطفت با دیگران گفتگو کند
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ هَِ زَ)
لکنت زبان. (ناظم الاطباء). رجوع به گره شود
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ)
نصیحت و خوشامدی. (ناظم الاطباء). چرب گفتاری. چرب گوئی. خوش سخنی. چرب سخنی. گفتن سخنان دل انگیز و مطبوع طبع مستمع. شیرین سخنی. ثطعمه. بلّه. (منتهی الارب) :
از باده و از چرب زبانی چنان ماه
اندر سر ما هر دو ز مستی اثر آمد.
سوزنی.
شیرین سخنم دیدو بدان چرب زبانی
زآن سنگدلی پارگکی نرمتر آمد.
سوزنی.
، تملق. (ناظم الاطباء). چاپلوسی. تملق گوئی. خوش آمدگوئی. گفتن سخنان خوش ظاهر و فریبنده:
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
فصاحت را با وقاحت برآمیخته است وچرب زبانی را سرمایۀ لقمه های چرب گردانیده. (سندبادنامۀ ظهیری ص 169). رجوع به چرب زبان و چرب سخنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
نغمه خوان، زبان باز
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ زَ)
زبان آور. نطاق. بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان. سخندان. حرّاف (در تداول فارسی زبانان). فصیح:
بشد مرد بیدار چیره زبان
بنزدیک سالار هاماوران.
فردوسی.
بجستند زآن انجمن هردوان
یکی پاکدل مرد چیره زبان.
فردوسی.
چنان چون ببایست چیره زبان
جهاندیده و گرد و روشن روان.
فردوسی.
کزین مرد چینی چیره زبان
فتاده ستم از دین خود در گمان.
فردوسی.
گفت که مسعودسعد شاعر چیره زبان
دیدی عدلی که خلق یاد ندارد چنان.
مسعودسعد.
- چیره زبان بودن، فصیح و بلیغ بودن. زبان آور و سخندان بودن:
که بسیاردان بود و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَرْ رَ / رِ زَ)
تیززبان. (مؤید الفضلاء). زبان دراز. (آنندراج). مردم تند و تیز گوینده.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اره زبان
تصویر اره زبان
تیز زبان زبان دراز تند و تیز گوینده، بهتان گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرب زبانی
تصویر چرب زبانی
شیرین زبانی خوش سخنی، چاپلوسی خوشامد گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرب زبانی
تصویر چرب زبانی
((~. زَ))
شیرین زبانی، چاپلوسی
فرهنگ فارسی معین
خوش سخنی، چرب گویی، چرب گفتاری، شیرین زبانی، تملق، چاپلوسی، تعارف مداهنه، مجامله، مجیزگویی، چرب گویی، چرب گفتاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیززبان، زباندار، سخن گزار، سخنور، نطاق
متضاد: الکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاپلوسی کردن، تملق گفتن، سخنان فریبنده گفتن، خوشامدگویی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اضافه کن
فرهنگ گویش مازندرانی
زخم زدن، مجروح ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشتن هیزم به قصد ذخیره سازی
فرهنگ گویش مازندرانی