کسی را گویند که به سخنان خوش دل مردم را بجانب خود راغب گرداند و مردم را از خود کند. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از کسی باشد که بسخنان خوش دل مردم را بجانب خود راغب سازد. (انجمن آرا) (آنندراج). شیرین گفتار. (فرهنگ نظام). چرب سخن. چرب گو. خوش سخن. خوش زبان. چرب گوی. بزاع. حداد. حدید. خلیف. عذق. لوذع. مدره. (منتهی الارب) : خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه). ای ترسخن چرب زبان ز آتش عشقت من آب شدم، آب ز روغن چه نویسد. خاقانی. چرب زبان گشتم از آن فربهی طبع ز شادی پر و از غم تهی. نظامی. ، کنایه از چاپلوس. (برهان) متملق. پشت هم انداز، فریب دهنده هم هست. (برهان). فریبنده بود. (انجمن آرا) (آنندراج). فریب دهنده. (ناظم الاطباء). کسی که با زبان نرم و شیرین مردم را فریب دهد. (فرهنگ نظام) ، بلیغ و فصیح و زبان آور. (ناظم الاطباء). رجوع به چرب سخن و چرب گفتار و چرب گو شود
کسی را گویند که به سخنان خوش دل مردم را بجانب خود راغب گرداند و مردم را از خود کند. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از کسی باشد که بسخنان خوش دل مردم را بجانب خود راغب سازد. (انجمن آرا) (آنندراج). شیرین گفتار. (فرهنگ نظام). چرب سخن. چرب گو. خوش سخن. خوش زبان. چرب گوی. بُزاع. حُداد. حَدید. خَلیف. عَذِق. لَوذَع. مِدرَه. (منتهی الارب) : خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه). ای ترسخن چرب زبان ز آتش عشقت من آب شدم، آب ز روغن چه نویسد. خاقانی. چرب زبان گشتم از آن فربهی طبع ز شادی پر و از غم تهی. نظامی. ، کنایه از چاپلوس. (برهان) متملق. پشت هم انداز، فریب دهنده هم هست. (برهان). فریبنده بود. (انجمن آرا) (آنندراج). فریب دهنده. (ناظم الاطباء). کسی که با زبان نرم و شیرین مردم را فریب دهد. (فرهنگ نظام) ، بلیغ و فصیح و زبان آور. (ناظم الاطباء). رجوع به چرب سخن و چرب گفتار و چرب گو شود
گردگردان. در حال چرخیدن. دورزنان. گردان و چرخان: کف چرخ زنان بر می می رقص کنان در دل دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک. خاقانی. کمتر از ذره نئی پست مشو مهربورز تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان. حافظ
گردگردان. در حال چرخیدن. دورزنان. گردان و چرخان: کف چرخ زنان بر می می رقص کنان در دل دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک. خاقانی. کمتر از ذره نئی پست مشو مهربورز تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان. حافظ
زبان آور. نطاق. بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان. سخندان. حرّاف (در تداول فارسی زبانان). فصیح: بشد مرد بیدار چیره زبان بنزدیک سالار هاماوران. فردوسی. بجستند زآن انجمن هردوان یکی پاکدل مرد چیره زبان. فردوسی. چنان چون ببایست چیره زبان جهاندیده و گرد و روشن روان. فردوسی. کزین مرد چینی چیره زبان فتاده ستم از دین خود در گمان. فردوسی. گفت که مسعودسعد شاعر چیره زبان دیدی عدلی که خلق یاد ندارد چنان. مسعودسعد. - چیره زبان بودن، فصیح و بلیغ بودن. زبان آور و سخندان بودن: که بسیاردان بود و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان. فردوسی
زبان آور. نطاق. بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان. سخندان. حرّاف (در تداول فارسی زبانان). فصیح: بشد مرد بیدار چیره زبان بنزدیک سالار هاماوران. فردوسی. بجستند زآن انجمن هردوان یکی پاکدل مرد چیره زبان. فردوسی. چنان چون ببایست چیره زبان جهاندیده و گرد و روشن روان. فردوسی. کزین مرد چینی چیره زبان فتاده ستم از دین خود در گمان. فردوسی. گفت که مسعودسعد شاعر چیره زبان دیدی عدلی که خلق یاد ندارد چنان. مسعودسعد. - چیره زبان بودن، فصیح و بلیغ بودن. زبان آور و سخندان بودن: که بسیاردان بود و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان. فردوسی